بیهوده در شنزار کلمات
به جستوجوی تو
تن فرسودم
حکمرانی نامرئی
که خود را بر همهچیز گسترده بود، بودی
شب
با قبایی پوسیده
در هیئت شبانی به صحرا آمدی
چوب دستت را
بر شن ها لغزاندی
مرا به پرندهای بدل کردی
برخاستم که بگریزم
به شیشه میخوردم
شیشهی شفاف ساعتی شنی.