دست شستم
از حروف الفبا،
در آن صبح زمستان
که با دستِ شسته
برداشتم از قندان
حرف اول را
او اما
ایستاده
در قاب پنجرهای بیپرده
خیره در چشمهایم
لغزید
به حفرهای عمیق و تاریک
پس از سالها
کسی نیافت
جز واژهای خرد شده
با حرف اول خشکیده
در دهان این زن
که همچنان
زبانش طعم آن نام را دارد.