بیرون زده از صفحهی کاغذ
لحن سکوت ممتد سازم
پای نتی لغزیده روی خط
دیگر شکسته قلب آوازم
در حنجرم داوود میموید
از عمق حلقوم نهنگی پیر
دریا گریبان میدرد از هم
ترکیبی از این چند اعجازم
او سیب خورد و من زمین خوردم
این مار و پلّه بازی خوبیست
اما به شرطی که امان میداد
تا تاس را از نو بیندازم
آنقدر که علمالیقین خواندم
ایمان به شک آوردهام دیگر
میترسم از این حسن انجامم
وقتی که شر کردهست آغازم
یک مشت محکم، تکّه سنگی سخت
من روح انگشتان این خشمم
اما شکستم در خودم تا شد
این چهره را از خود بپردازم
با هر بهانه میتراشم هی
روح غرور لاغر خود را
میترسم آخر بشکند روزی
این بت که من از خویش میسازم