-جهان به رخ نمونی و
من، عارف.
من، عارف-شده.
و لحظهها مسخر من.
ای حال،
ای بیحالی!
دستم بگیرید و
بگردانیدم.
که من همیشه حضور در خلوت شما
و چسبیدهام به زیر سقف شما.
و تکان نمیخورم از تکان
و کنار آرامش تو و سکون تو...
-من انقلابهای چیزها را میفهمم.
و مسیر را میشناسم.
من به سرچشمه رسیدهام بارها.
و تهی اینک روبهروی شمایم.
(وطن و حال من این است.) ای دوست.
-چه کسی
چه کسی قدر ما را میفهمد؟
مثلن کجا چشم به این حنای هندی میخورد؟
یا این تن، کسی را لمس خواهد کرد؟
(پارسایی و خرد را دور بینداز)
من گذاشتهام بشود همه چیزی
و کهکشانها را به لمحهای به هم زنم.
اینجا فارغ از «خیال»م.
آنجا طنین قافیهها در گوشم.
و حالا نگریستنی در نگریستنم که میسوزاند.
تو یکریز سخن میگویی
من رؤیای بودنم را
به تویههای ذهنها، میگردانم.
ای جاه
ای توجیه
در گوشهای کرشدهی تو سخن میگویم.
اندیشیدن به وقتِ اندیشه
سرودن به وقتِ لبریزی
و زیستن به وقتِ خرسندی.
ای انسان ِ زمان حال
ای گذشتهی بی انتها!
ای در چشم نگریستن،
و با دهان شیفتگی گفتن!
ما به حال فرو میرویم.