من شعر میخواندم
خواهرم میرقصید
خواهرم باد را زیر روسریش تکان میداد
خواهرم ایستاده بود در دالان و قاصدکهای مرده را روی زمین میکشید
من به دستهایش نگاه میکردم
که مثل دستهای مادر
رودهای سبز زیادی از آن میگذشت
آنروزها آفتاب گرمتر میتابید
و حفرههای سیاهی در بادگیر
گنجشکهای مست را بلعیده بود.
آنروزها مادرم
بام خانهمان را
تا بام سرخاتون دویده بود
و پشتبام سرخاتون باد را شلاق میزد
و پشتبام سرخاتون گندمها را به باد میداد
و پشتبام سرخاتون فریاد میزد(آزادی)
من شعر میخواندم
گنجشکها مرده به دنیا میآمدند
من شعر میخواندم
خواهرم به گنجشکهای مرده آب میداد