چهاردست در دامـنه
خیالِ معلقِ خمیرْ در خلأ
که هیچ نباشد جز شَر
جز مرگ از بشرخاستهی من
منی که تهماندهی یکی از اجدادم را
پای ارژنی پیر پیدا کردم
پدربزرگم همیشه دلخوشِ
خشخش صدای بمی بود
شمهی منتسب به شیخی
که درهای سرد را میگذشت
و من با عبور از درّههای گرم
در حاشیهی چیتها
جستجو میکردم
مقرّ استتار را
مابین ابروان بچهزنی
که مَثَلِ دو شاخ پازنی پیر بودند
در کولاک کوه نور
گذشت
تا که پریشب یکی از میرغضبهای آقامحمدخان قجر بالای تختم آمد
کور شوم اگر دروغ بگویم
عینک رنگی خوشگلی گذاشت
روی تیام و فرمود:
جناب
حیف این چشمها نباشد سیاهوسفید ببیند
حیف این چشمها نباشد زنها را سبیلو ببیند
حیف این چشمها نباشد چشمهای جمالالدین باشد
که هرچه گشت در شرق
این دید و آن،
دیوار را وکیل میگیرم
اخته شوم اگر دروغ بگویم
که مرا تا اسطبل نبردند
شبانه به شام غریبان،
زیره به کرمان بردن! هـِه!
رفیقرضا را با پابند به
استخوانهای خان را زیر راهپله
...
چهارزانو در پیادهرو
خیالِ معلقِ خشتْ در خلأ
که هیچ نباشد جز شب
جز خواب خودخواستهی من
منی که یکی از نوادگانم
تهماندهام را
پای هتلی نیمهکاره پیدا خواهد کرد.