من میکشم انگشت را بر تار بر صورتت نتهای چنگم را
از بس برایت بیقراری کرد ای ماه من کشتم پلنگم را
فرمانروای خستهای بودم در فکر فتح دستهای تو
با چشمهایت درمیافتادم میباختم هربار جنگم را
بانو نمیشد دل به دریا زد وقتی که عشقت توی ساحل بود
مردم نفهمیدند و هل دادند هی سمت دریاها نهنگم را
میمیرم و روی سرم ای کاش بیاعتنا هی سنگ نگذارند
دیگر کسی چون کودکیها نیست درهم بریزد هفت سنگم را