خونت غلیظتر از آن بود
که از رگهایت عبور کند
غم چهرهات را بنفش کرده بود
در تو چیزی شکست
و کبوترها از تراس پرکشیدند
ترسیده بودم که باد
پنجره را باز کرده باشد
و صدای غمگینم
از خیابان عبور کند
و صدای غمگینم
چون گربهای کور
در خیابان کشته شود
دشمنم شده بود
آیینهی اتاق
و زیبایی خودش را به پنجره میکوبید
در غروبی که قصد کشتن داشت
و تو با خونی غلیظ
به آستینت عطر میزدی