برای معصومه
جنوب درد
شمال لذت
با سبابهی باد را میجورد
میرفت و می دوید و نشسته بود میخواند و میرقصید و نشسته بود میجنگید و صلح میکرد و نشست
به پچپچه گفت
با طوفانها
چیزی
به پچپچه محتاط
در گوش زخمهاش میخندید
خوب که پاهات به خواب رفت پاشو خوب که زخمهات به خواب رفت پاشو خوب که خوابهات به خواب رفت پاشو
می تکانَد
برف سالیان
میتکاند
راههای نپیموده به یخ بندانها
میتکاند سبابه که
به آفتاب نُک میزد
میتکاند از خود
خود
و در تکانههای خود
محو میشود.