شبان گيس بلند عشيرهی پدري
فداي ني لبکت گله گله حور و پري!
فرشته را به شباني چهکار؟ ميترسم
که گله را به چراگاه آسمان ببري
قسم به صبح! که اي آفتاب گندمگون
بزک نکرده هم از دختران شهر سري
چهار فصل درختان اگر که گل بدهند
ميان آن همه گل از همه شکفتهتري
دو چشم ميشي و يک دشت گرگ، باکي نيست
که با حساب من از هر نظر تو بيشتري!
مرا به کاسهاي از شير ماه مهمان کن
که گرگ و ميشم از اين کوره راه دربدري
رها کن اين رمه را، در کنار من بنشين
چه ميشود که بيارآمد از تو رهگذري
رها کن اين رمه را، از خدا که پنهان نيست
من عاشقت شدهام پيش از آنکه دل ببري