ماه لاغرانه غروب میکند
در گوشهی این جگر
پرانتزی که بسته میشود)
به گوشهی چشم دارمت
به گوشهی این چشم!
و این چشم!
زخمی که در تخیلش «ماه»یست
لبخندی که التیام طلب میکند
و باز پرانتزی که بسته)
گوش بستهام به سکوتت
و گشودهام چشم به حدسی که از لبان تو دارم
بیجنبشند... ندارم!
به چشمهای تو میپرم
دو آسمانِ خالی... هر یک از آن یک سکوتتر!
و بعد... خیلی بعد
قرمزِ مغرب که رو به مشرقِ چشمی رقیق میشود
دقیقاً صورتیست حدودا!
کماکان و بسته)
حتی چیدهی ناخنی
تداعی کوچک آن ماه است
به شکل سفیدِ یک لبخند
افتاده روی چادرِ شب!
شب افتاده روی قصه... و القصه!: (