چشم مرا بستند اما هی کبوترهای آزادی...
دست مرا بستند پا سلول من جای قشنگی بود
نام تو آزادی است؟ نه! باور نمیکردند اما ما
چندین نفر آواز دریا را، ولی نه! نغمهی داوود
نام تو باران؟ نه! ستم؟ نه! ظلم؟ نه!
انسان؟ نه! طوفان؟ نه!
چشم مرا بستند ما در گیرودار کشف رمز صبح
آزادی و من، من و انسان، هر سه را بردند پوتینها
یک ماه حتی نور را... تاریخ هم در آن فضا فرسود
میدان آزادی زنی زیبا میان دود و ماشینها
سربازها هم عکس میگیرند با این زن و میخوابند
اما اگر که یک قدم بردارد او له میشود زیر...
یادم نمیآید ولی در امتحان ترم آخر بود
گاهی صدای موج، گاهی باد، گاهی نالهی مستی
ساعت عجب فحش بزرگی بوده در این شهر بیقانون
این اعتراف تو بیا امضاء کن آن را، ساعت چند است؟
معشوقهی من کو؟ به گلدانها ندادم آب چندین رود
از قلب من سمت خلیج فارس میریزد به رگهایم
خودکار من با یک خشاب از چند واحد پاس کردم خون؟
صبحانه روی میز آماده است عزیزم، ساعت چند است؟
از قلب من پرواز میکردند بین خون و آتش، دود
چشم مرا بستند اما هی کبوترهای آزادی...