به ياد بياور
آن روز كه از دور ميآمدم
و تيربرقها به چماقهايي سرمازده ميماندند
من اميد به اصابت دستم به دستانت
تو اما به نقطهاي نامعلوم خيره بودي...
چه اصابتيست در زمان
آنگاه كه پهلوهاي شكستهاش را ميفشارد
در بغل
در پا
در دو هجاي باريك«آه»
با مردمي كه تنها از پشتسر ميآيند
تو از دور ميبيني كه سرما تا سينههايم آمده؟
با هر سرفه فقط تو را ميدهم بيرون
اي خلطِ خوني
اي خلط ِخوني گرم
تو از دور ميبيني
يا بيايم نزديك نشانت دهم
چه جهان گرسنهاي زير پيراهنم بيدار است...
مرا بگير و ببند
مرا كه از ياد بردهام زندان زنيست سپيد مو
كه روزگاري به خرمن آبيها و سرخها تكيه ميزد
من تمام زنانم كُرداند
و هر شب
دور از چشمهاي برادر و پدر و مرگ
براي كولبرانِ دوران جوانيشان سُرمه ميكشند...
مرا بگير و ببند
به دامنِ نداشتهات ببند
من ميخواهم براي مردي بميرم
كه يك ر…