فردا هزارمین بازگشت توست بر زلال بیزوال قرنیهام
فردا میتابی و میروم بهسوی ذرههای باد نخوت در سر
آبستن اژدهایی هفتسر
قرین موهایی جوگندمی
و آغشتهای از گناه و صدایی نرم
سنگها را شکستم
و نومیدانه نشستم
در برابر آیات مُنزَل به تو
ننگ را برگزیدم
و دامان دادم دست به دست
این مروارید سفید را از گلویم بیرون بیاور
آن دو سیب سرخ را در گریبانم بگذار
نجابت سرریز از جوارحام را بنوش
چین هویدا بر پیشانیام را بنگر
و دستان چروک از نقشینههای آفتابیام را بگیر
آن روز که بام پرشکوه جهان را میآراستم
با کفتران چاهی نگاهم
با سوسن لال زبانم
نمااشک می فشاندم بر گور خفتهی تو
و دیگر کسی زمزمه نمیکرد؛
من خطاکارم تو چطور؟
من از ترس بر بالای تو پیچیدهام تو چطور؟
من از خشم حرفهای نیمهکاره میزنم تو چطور؟
من برق نگاهم را از همه دزدیدهام تو چطور؟
من روز را نادیده گرفتم تو چطور؟
سحرگاهم خونین نبود
گلوی پرندهام زخمی نبود
شکارچی غیوری بودم افتاده بر خاک
نیمتنهام را به باد میسپردم
و با دست خالی به چاه میغلتیدم
به رخوت نگاه آهوان عاشق میشدم
و به خلوت پرهای منقش طاووسان میخرامیدم
امروز از فراز بلندبام جهانم
پرتاب میشوم بر سنگفرشی آلوده
من آن پرندهام که روی یک پایش میایستد
آسان به خواب میرود و برنمیخیزد
به فرزندم بیاموزید
پرندگان دشمن خونی او نیستند
آنها پدر او را نکشتهاند
و شهد مرا زهرناک نکردهاند
آنگاه به او بگویید
محیطم سرشار بود از جای کفشهای آلوده
پدرم سخت گیر نبود
به هرچه دوست داشت و من نداشتم حساس شد
مادرم وسواس نبود
از رویش بیخودم در گلدان همسایه غمناک شد
پرهایم را به دست باد بسپارید
منقارم را عقب نگه دارید
و چشمهایم را درآورید
از کاسهی سر کسانی که از پشت سر کمین کردهاند
روز واقعه
پرندگانی با سنگ به خواب غفلت ما میآیند
روز واقعه
اسبی که به تاخت ما را به آوردگاه آورد
در راه بازگشت، جان خود را از دست داد
مُرد
تا ضرورتِ رسیدن با قوزکی متورم به خود بیاید
تا ناله از نهاد ما رخت برنبندد
و شیهه بر فراز استراحتگاهمان بپیچد.