هي زخم ميزنم به خودم، ... درد، ... خستهام
از بيرگيّ چاقوي نامرد، خستهام
هي ضجّه...، سخت ميكشم و سخت ميبُرَد
از آنچه ايستاد و ... نميكرد ... خستهام
بيهوده سخت ميكشم و كُند ميبُرَد
هي زخم و... لخته، ... ميشنوي مرد؟! خستهام!
- در اين سكانس، يك نفر از حال ميرود
از اينكه بيتفاوتي و سرد، خستهام
در عين بي تفاوتي از دست ميروم
در عين بي تفاوتي از درد، خستهام
فرياد ميزنم به تو هشدار ميدهم؛
از آنچه درد بر سرم آورد خستهام
در نقش، گريه ميكنم و حرف ميزنم
از بغض مرد خستهي شبگرد، خستهام
در اين سكانس، يكسره چاقو كه ميخورم
پايان باز ... ماندم و ... برگرد، خستهام –
مثل سياهسرفهي مزمن، سياهزخم
مثل بهار ابري و دلسرد، خستهام
مثل غرور پير پلنگي مريض و منگ
مثل شغال حاملهي زرد، خستهام
مثل شب نمايش بيمشتري شده
يا روز شيشههاي پر از گرد، خستهام
مثل ستارهاي كه كمي قبل خودكشي
او را كسي بهجا نميآورد، خستهام
در عصرهاي دلهره تا روزهاي زوج
از روزهاي غمزدهي فرد، خستهام
مثل شب شواليهي عاشقي كه بعد،
مشمول عفو ميشود و طرد، خستهام
از نوشدارو وُ عطش خنجر كثيف
از ناكسيّ دست همآورد، خستهام
از بسكه زخم ميزنم و حس نميكند
در جنگ تن به تن، تن همدرد، خستهام