شب
از روی دستهایشان پرید،
بوسیدند یکدیگر را، به رسمِ شب آخر
و تا آخرین سحر
درهم خیره شدند.
زنگ در که به صدا درآید،
چمدان خجالتزدهی گوشهی اتاق
شب سنگین و جنازهای اشکین را
به خیابان خواهد سپرد
و در آخرین نگاهِ پنجره
غرق خواهد شد.
این خیابان در انتها،
بال درمیآورد
و مسافری سرگشته را
میان زمین و هوا
گم خواهد کرد.