تمام خطوط صورتش را میتوانم ببینم
همرنگ ملافههای خانهی ماست
روزها راه میرود و من
به چشمهایش نگاه نمیکنم
امروز را به فردا میاندازد و من
به چشمهایش نگاه نمیکنم
موهایش میریزد روی صورتش
چنان سردش میشود
که پنجرهها میکوبند به هم
سوت میزند و لبخندی دارد بر لبهاش مرگ
دیوانهوار فریاد میزند و من
به چشمهایش نگاه نمیکنم
کسانی که به پوستش دست زدهاند
به خیلی سرد رسیدهاند
من اما خودم را پنهان کردم لای ملافهها
امروز را به فردا میاندازد و من
به چشمهایش نگاه نمیکنم