هر روز مینشینم توی تراس
و ذرات فراموشی را میبینم
که در آغوش تو مینشیند
هر روز
دورتر میشوی
و دیگر خطوط منحنی تنم
به اریب دستهایت نخواهد رسید
عشق
از تقاطع آدمها و آهنها و آهها
میانبر میزند
و از زمین میرود
مینشینم توی تراس
سیگار میکشم
و به آدمهای سیارههای دیگر نگاه میکنم
که سینما میروند
روزنامه میخوانند
حرف میزنند
و دستهای گرم خوشبختی را
می فشارند