تباهیاش را دیدم، آنکه او تنش از شیر سپیدتر بود.
تباهیاش را دیدم، هنگام که اشکهای روحش فنجانِ فال را سیاه کرده بود.
تباهیاش را دیدم، و فرشتهی کبود پر را
که نشسته بر هرّهی پنجره بود
و نجوا میکرد:
«رهایش کن، رها.»
تباهیاش را دیدم، آنسان که تیرگیِ مردمکم را
در شبی که به تیرگیِ مردمکم باشد دیده باشم.
تباهیاش را با دو بالِ ساقطم دیدم
که پلکهایشان -مأیوس- بر گندمیهایش -مأیوس- کشیده بود.
غشای نازکم را به درآوردم
و افقِ متزلزل را شنیدم که، سوار بر شرق و غربِ شانهی فرشته، نجوا میکرد:
«رهایش کن، رها.»
بالهایم بنفش بود
افقْ کبود
و رهایش کردم
آن دم که تباهیاش با سگی سهسر بر من هجوم میآورد
و ارتعاشاتِ مغزِ استخوانم را
خون به تمامِ تنِ مأیوسم میرساند.
بازوبهبازو
فرشته را پَر دادیم.
جهان خلاصهی فالی سیاه بود
در شامگاهی به افقِ تهران
با چشماندازی به وسعتِ یک کلانشهرْ مأیوس.