کوچه پیچیده لابهلای درختان، باد در برگها پناه گرفته
خانه با من به التماس میافتد روی خاکی که بوی ماه گرفته
آسمان تکهتکه ریخته در مه، ابرها پنجه میکشند زمین را
دو شَبَح دور میشوند میانِ صف آیینههای آهگرفته
مرد میخندد از لبان تو انگار، با نگاه تو در جوانیِ چشمش
غرق در ناسکوتِ شهر، صدایش میوزد ناگهان سیاه، گرفته
زن کنار تو سنگوارهی سرخیست، لحظهای هست و نیست لحظهی دیگر
جسمِ بی صورتی که دست تو را گاه برده در گیسوان و گاه گرفته
هرچه نزدیکتر به ضجه میافتم، دورتر میشوید در تن جاده
مثل قومی که دستِ خواهشِ باران سمت معبودی اشتباه گرفته
*
چشم وا میکنم میان دو بوسه، صبح میریزد از حیاط به تختم
باز کابوسهای هر شب ِاین زن، بین آغوش تو پناه گرفته