روحِ ویران زمینگیرِ تن بود
آنورِ پرده تصویرِ زن بود
اینهمه جنگ تقصیر من بود
بس که بیدار کردم جهان را
زیرِ پایت درختِ جوان مُرد
شک ندارم که در این برآوُرد
صلح تنها به دردِ تو میخورد
تا تقلّب کنی امتحان را
لذّتی هم ندارد برایت
حسّ تعلیق در قصّههایت
چون که عفریتهی بیروایت
پاره کرده خطوطِ زمان را
از تمامِ تصاویرِ مریم
چهرههای چروکیده را هم
پشتِ آیینه پنهان نکردم
تا دقیقاً ببینی همان را
جمع را گوشهای میگذارم
حرفهای عمومی ندارم
بیش از آن خسته و سوگوارم
تا تصوّر کنم دیگران را
پس قیامت که شد، بعد، لابُد
زندگی تازه آغاز میشد
مردهها آنهمه عمر، بیخود
میشمردند سود و زیان را
جانیانِ حیاتِ گیاهی
طبقِ رسمالخطِ دادخواهی
روی برگِ درختانِ کاهی
مینوشتند نام و نشان را
لای پروندههای فراوان
باید افسرده باشی کماکان
چون کلیدی نداری که با آن
وا کنی عقدههای روان را