مورچهها،
مورچههایِ کارگر، از حوصلهی هر جنازهای سر میروند
و به کارگرانِ مخالف ملکه میپیوندند
کلاغها،
کلاغهایِ مهاجر
در دستههایِ هفتتایی،
به سمتِ جنوب در حرکتند
و به دموکراسیِ فصلها میاندیشند
من اما،
نشانیام از خاطر همهی مردمِ شهر رفته
و باد
خاکسترِ دستهایِ مرا
در بیابان میتکاند
مرا که از این گورِ دهانبسته گریزی نیست...