پکهای بیدلیل رهایم نمیکنند، در من تنیده بافهای از اضطرابها
خوابم نمیبرد به خودم فکر میکنم، از لابهلای وسوسهی قرص خوابها
خوابم نمیبرد ولی از خواب میپرم، دستی گلوی سایهی من را گرفته است
سیگار روشنی که مرا دود میکند، پل میزند بگیردم از این عذابها
در خوابهای من کسی انگار بیگدار، با یک دهان ِبسته فقط داد میزند
طرح کوبیسم ِ فلسفهی عشقِ روی بوم، من را گرفته میکشدم سمت قابها
احساس میکنم شبحی در درون من، سوراخهای ذهن مرا فتح کرده است
با انقلاب مخملیاش میفریبدم، مثل بنفش و سبز و... از این انقلابها
میسرخم آنچنان که کسی حکم می کند، محکوم میشوم به همین خوابگویهها
موشیده لای وحشت بیدارخوابیام، در محضر خیالی عالیجنابها
حال و هوای کودکی امشب سرم زده، بازی اگرچه نوبت آدم بزرگهاست
الاکلنگ زندگی ما خراب بود، سرگیجه بود قسمت ما روی تابها
ژنهای برتر از تن من کوچ کردهاند، بیشک بلوغ ملغمهای از حقارت است
تا سایههای بی سر من روی پردههاست، تحریمم از مکاشفهی آفتابها