اینجا
در تاریکترین اتاق جهان
در جنوبیترین اتاقی که به سمت شمال کج شده است
دارم با تارهای تنهایی تنیده بر دلم
تار میزنم
و تمام کتابهای تاریخ جهان را
شخم
تا سالها بعد
در دانشگاه ملبورن
با مردی که نه او مرا میشناسد
نه من او را
ازدواج کنم وُ
تمام نقشههایش را نقش برآب
و آب از آب تکان نخورد
اینجا
در تاریکترین اتاق جهان
دارد
همهچیز
از چشمهای پروانهای
پشت پنجره
چسبیده به شیشهها عبور می کند
و دارد فکرهای روشن مرا
مرور می کند.