تویی که گمشدهی ماجرای کندویی
ازین حلاوت اهلی خانگی، بگریز
تفنگ کوچک بادی به باغ میگوید:
که مردهباد چنین آب دانگی، بگریز
نبی خضر که در کار آب رفتن بود
مگر نگفت ازین جاودانگی بگریز؟
بکارت نهفته به گیسو مدامتر است
به فکر بکر و شریف زنانگی، بگریز
هزار خالق جعلی نهفته در دل یک
یکی بزن به دل جاودانگی، بگریز
بهجز خیال رسیدن نبود در سر کوچ
توان پر زدنت نیست، خانگی بگریز
تمام عمر سرم بود روی شانهی عشق
بد است عاقبت سربهشانگی، بگریز