با اخم تند و چهرهی بیروحم
زل میزنم به آینه گهگاهی:
«شاید خدا ارادهی ما باشد»
شک میکنم به آنچه که میبینم:
«شاید خدا در آنچه نمیبینم
در چهرهی گشادهی ما باشد!»
اینجا که پشت خاطرهها خم نیست
غیر از بساط گریه فراهم نیست
آدم شبیه بچهی آدم نیست
فرصت برای لمس خدا کم نیست!
پیچیده نیست اینکه خدا شاید
در خندههای سادهی ما باشد
گاهی که شعر میرود از یادم
تنها، میان مجمع اضدادم
وقتی به دام دغدغه افتادم
آن وقت تکیه را به پدر دادم
اصلاً بعید نیست خدا گاهی
یک عضو خانوادهی ما باشد
بخشیده است وسعت بالش را
خندیده است آخر فالش را
از یاد برده خواب و خیالش را
حس میکنم خیال محالش را
گاهی بدون واسطه میخواهد
گلدان آب دادهی ما باشد