ساعت به وقت چند بود
که انتظارآغاز دلتنگی شد؟
قرارمان نزدیک روزهای بیتابی
نزدیک لبخندهای همیشه
یا دورتر شاید سر خیابانی که به آفتاب منتهی میشد
یادم نیست
فصل انگور بود یا... نمی دانم
مهم تکثیر چشمانت بود که در عابران اتفاق نمیافتاد.
عشق افتادنی است
پیدا شدنی است
در یک پیادهرو
در یک خیابان
در یک امتداد
من زندگیهایی را زیستهام
که بی تو هیچکدامشان رنگی نبودند
بی تو درختها با من حرف نمیزدند
بی تو پرندگان خطوط پرواز را رج نمیزدند
بی تو
از باد دلخوش نبودم
شبیه نبودنت میشد
بیقرار
بیقرار
بیقرار...
من از سنگها یاد گرفتم صبور باشم
از آسمان یاد گرفتم بیانتها باشم
از نسیم یاد گرفتم مهربان باشم
از اقیانوس یاد گرفتم تنها باشم
و از باران یاد گرفتم بیدریغ باشم
اما تمام اینهمه برابر معنی چشمانت چیزی نبود
از خود به خود هجرت کردهام سالها
تا برای خود معنایی یابم
تا یاد بگیرم به تمام زبانها
عشق شاه کلید عبور از هر مرگ
و شرط جاودانگیست
و شعور حاکم بر ذره ذرهی هستی
و سالها طول کشید شاید
تا بیابم
آنچه در همآغوشی دو گل سرخ اتفاق میافتد
بسیار سرشارتر است از هر فلسفه و هر منطقی
جهان را بیجا معنا کردیم
جابهجا معنا کردیم
و هر روز با دالانهای تاریک ذهن خود
پیچیدهتر کردیم سرود هر آفتاب را
تمامیت منطقی که بود سادگی بود و عشق
گذشتیم بهسادگی
ندیدیم و نشنیدیم یا دیدیم و گذشتیم
حرکت هر قطرهای در برگ
اشتیاق عشقی بود که بر جانش پا میگرفت
جهان را بیجا معنا کردیم
جابهجا معنا کردیم
صورتهایی را متصور شدیم
که تکثیر نقصان خودمان بودند
تکثیر غرور خودمان شدند
با من قراری بگذار
قراری فارغ از تمام این پیچیدگیها
فارغ از تمام منطقها
فارغ از تمام فلسفههایی که خواندهای و شنیدهای
من بیقرار دستهای تواَم
بی قرار چشمهایت
بی قرار سادگیات
بی هیچ حرفی
بی هیچ کلامی
که گاه همین کلمات به هرز میدهند تمامیت اشتیاق را
و دوباره تفسیری بیهوده میکنند سیالیت شعور عشق را
من از پیچیدگی بیزارم
از کلمات دستمالیشده بیزارم
خون میخواهم خون
تا جاری شوم در جانت
تا یکی شوم با تکتک کلمات کتاب مقدست
تا جاری شوم بر تمام اندورنیهایت
تا آگاه شوم بر شریانت
تا بشناسم
تا بدانم
تا فریاد شوم به هزاران زبان
که دوستت دارم