غریب و مبهم و پردرد، تلخ و حزنانگیز....
شروع قصهی ما از «نمیشود» لبریز!
تو خاطرات منی و منم گذشتهی تو
دو زخمخورده یک عشق یاغی و خونریز
اسیر مکر زلیخاییات اگر کردم
تو یوسفی کن و از دامهای من بگریز
که سرنوشت من وُ تو گره نخواهد خورد
نه با سکوت و مدارا نه با جدال و ستیز
من و تو از دو نژادیم از دو ایل و تبار
تو از غرور بهار و من از غم پاییز
تو انتهای یقینی من ابتدای گمان!
تویی تهی ز هیاهو من از جنون سرریز
که بهتر است دلت بیخیال من باشد
که بهتر است نگاهت کند ز من پرهیز
شروع قصهی این عاشقانه بیمعناست
تمام میشود آخر دوباره حزنانگیز