چه میشود که نبازد من؟ چه میشود که نسازد تو؟
به ذوقِ در زدنی از تو، جهان دربهدری از من
تو هم شبیه خودم چاهی، زمین نشسته تر و خاکی
وگرنه راه نمیافتی، کنار دردسری از من
میانِ ما، شبِ بیپرده، بگو درست چه میکرده؟
فقط شقیقهی لیلی* را، به هفتتیرِ تو ارزانی؟
تمام ِ بود و نبودم را، و سازههای وجودم را
بعید نیست بیاشوبی ، عجیب نیست بخونانی
رسیده یک شبِ ماه آلود، که ابر باشی و دوداندود
ببین که مَحفظه میخواهند، دوتا کبوترِ بالابال
در عنفوانِ تن از گردن، هوایِ تازهتری از من
در این تنفّسِ رگ بر رگ، کشیده سمت تو مالامال
سوارِ اسبی و من شیهه، عبورِ بادی و من ضجّه
که کوه باشی و من دامن، کنارِ پات، بیندازم
بتاز اسبِ کرندت را، بلول لای تنم حالا
رها ، رهاشده و عاصی، که هم رکابِ تو میتازم
دوباره میپَرَ...خوابت بود؟چه روی رخوت من پاشید؟
«که اندرون من خسته»، «خمارصدشبه»*جامانده
اتاق، دور و برم گیج است، میان در زدنی از تو
چه میشود که نبازم باز، به این توهّمِ ناخوانده
به کامِ این شبِ نابلاغ ،بلوغ میشوم از خوابت
که لکهلکه بپوشانیم، وَ پخش ِخشک و ترم باشی
که تیر میکِشی از لیلیم وَ سرخ میکِشی از رگهام
به خونِ خانه بپاشانیم، وَ پارهی جگرم باشی
چه میشود که نبازم تا...
- چه آرزوی محالی که ...
به شاخ پشت سرت خو کن
هنوز میوهی کالی که...
*شقیقهی لیلی : پرویز اسلامپور
*حافظ