چقدر اشک بریزم
تا دنیا تمیز شود!؟
چقدر بیاعتمادی کلمات را
بکوبم روی میز
تا مغزِ حرفهایم آرام بگیرد!؟
و خدا با ستارههایش
دم به لب قلیان بدهد
ستارهها روشن شوند
چهچهه بزنند
و دودش فردای آن شب
لکههای سفید بیندازد
روی دامن آبی آسمان
آسمان خشمگین شود
صاعقهی طلاییاش را
بکوبد به تن ابرها
دود از خجالت آب شود
برود توی چشم زمین
چند پاسپورت فراری دیگر
مُهر فرودگاه را باید بخورد!؟
تا سرمای چارراه از شدت گرسنگی
بچههای بیکلاه را نبلعد
تا جیب گرسنهی مرد
روسری زن را
به گلوی خودش نپیچد
که بعد از هر سوت قطار
رنگهای افسرده پیاده نشوند
چقدر به رنگین کمان شهر اعتقاد داری؟
چقدر اشک بریزم
تا دنیا تمیز شود؟