گفته بودم
منشین بر لب ِ بام ِ شکستهی ما
گنجشگک ِ غمگین و
آوازهخوان ِ من!
اندوه ِ دیارانام
میشکند نازکای ِ قلبات را
پیش از آنی که
گزمهات بگیرد و
جلادت بکُشد و
حاکمات شادخوارانه فرو بلعد،
شُکرگزار نعمت نرمای خوشخوار ِ سینهات...
آه،
گنجشگم
گفته بودم این بام شکسته است و
این دشت ِ خانه مشوّش!
حالا چه کنم؟
که مانده ام
با نازکای تنات که به سردی میرود وُ
بلور دل کوچکات که شکسته است وُ
چشمان ِ روشنات
که کمکم تاریک میشود
از هیبتِ تشویش ِآدمیان ِدشتِ من وُ
بامی
شکسته تر از ایوانِ مداین ِ عبرتِ تاریخ!
بگو چه کنم
با جثّهی سرد وُ
کوچک تو؟
چه کنم؟