من یادگرفتم که جالیزِ خودم باشم
در این شبِ پُر وحشت لبریزِ خودم باشم
از رفتنِ آدمها ، با این همه دلگیری
آموختهام باید پاییزِ خودم باشم
دیوانِ غرورم را تا دارِ دلت بردم
تقدیرِ من این بوده ، خونریزِ خودم باشم
حالا که پس از عمری افتادهام از چشمت
در بام خطر باید قرنیزِ خودم باشم
من بیکس و بیسامان تهرانِ مغول باران
برخاستم از وحشت تجهیزِ خودم باشم
در بازیِ شاعرها فرزانهی بی نامم
خوب است که در شعرِ ناچیزِ خودم باشم
تلخ است ولی باید اعلام کنم دیگر
بی پنجره میخواهم دهلیزِ خودم باشم
زیبایی و معشوقی ارزانیِ یوسفها
در مصرِ خودم رفتم آویزِ خودم باشم
از دولت ویرانی مشروطه نمیخواهم
من میروم از اول تبریز خودم باشم
دست از سرِ بیتابم بردار غزل دیگر
باید بپذیرم که پاییزِ خودم باشم