این سایه روی شانههای زمین
سنگینی میکند...
زیرزبانی هم که رد کنم این همه اجتماع را
باز، هوای تو که میوزد
سنجاق موهایت را با خودش میبرد...
به روی خودم نمیآورم خودم را...
آنقدر در تمام نمایشگاههای نقاشی
در ایستگاه ابری مترو
در تمام شب و روزهای شعر
تو را گاه و بیگاه بهجا آوردهام
که گرد بودن زمین را حس میکنم!
شبیه تناقض مضحکی
به تو میرسم و تو مدام انکار میشوی...
بارها و بارها
در سطح تمام پارکهای شهر
سنگسار شدنت را به نظاره ایستادهام
و در آغوش تمام کشیشها به اعتراف نشستهام
صندلیهای الکتریکی را
با بریل خیالم لمس کردهام
کور میشدم و از برق چشمهایت
تمام این شعر میلرزید و جان میداد...
اصلاً باور کن تعهد
سیاهبازی محضردار است روی صفحهی دوم
این همه بیهویتی
احوال این شناسنامه را ثبت نمیکند...
مُهر فوت را
بگذار برای وقتی که
لباس خوابت روی بند رخت تحریف میشود...
این نمازهای شکستهبسته را
در هیچ سفری نخواندهام...
چیزی به انتهای نبودنت نازل نمیشود
شبیه آخرین رسالتی
که پیامبرش را بیشتر از خدا میپرستند!...