چیزی بر تنم چیزی میگذارد
به ایستگاهِ چیدن رسیده ماه
و زمستان
بر پوست دست میکشد
فکر میکنی آغوشها برای گرم کردن آمدهاند؟
گلهای گرگ چشمدرچشم من دوخته
حلقهی محاصره را
تنگ و تنگتر میکند
و ستارههای سرگردان
لابهلای جنگل
ترس را بر چشمها پاشیده
یک دست بر دهن
یک دست دور من
پیچیده است بر تن وُ
قفلزده
تیزی دندان بر گردن وُ
جویِ رگ سرازیر
شیونم را از پسِ پردهی خونی نمیشنوند.
دیدن را کِه تاب میآورد؟
نطفه بستهاند
زوزههای گرگینهای در درونم
که سخت میل عو کشیدن دارند
هرچه دست میزنم و
پا از این حلقه بیرون نمیافتد
گرگینهای دورادور کلبه میچرخد
نیمهشب
در ایستگاهِ چیدنِ هر ماه
عو میکَشد مرا
و عو کشیدنهاش
خوابِ نقرهایِ کوه را میرماند
و تنها
من میشنوم
چه شیونی از چشمهاش میریزد
خودم را در قفس بند میزنم
باد دارد از زیرِ در
زوزهها را
سوزِ برفها را
در ریهها میریزد