ما شیشهها به زمین کوفتیم و
او که از همه بُرناتر بود
بر زخم پا و
زق زق پی
رقصید.
ریگ زبانه میکشید و
روز
ورزیده میدوید
که گفتم:
اما چه بود
چه بود مگر
جز لخم و ریسهی رگها
آن آهوان که میگریختند و
جیپ سبز پلنگی
لتشان میزد؟
نان به ریحان آغشته کن
و با پرندهی کمسالم
بندیل به بادیهافکن
و بگریز
بگریز