روى ساعت یازده شب مردهاى
و از تمام بلندگوها پخش مىشوى
چشمهايم را روى هرچه هست مىلغزانم
مىچلانمش
قطره
قطره
توى سينك
به شكل دودست بالا مىآيى
پردههاى راهراه
به نخكشى خيابانها مشغولند
خيابانهاى جيغ از خيس
خيس از خون
و آفتابى كه از غرب مىتابد،
پشت ورو مىكند
خيابانهاى آويزانى، كه قرار نيست نامگذارى شوند
دو دست كسى را مىكشد بيرون
و در امتداد منسجم بوق
لابهلاى چراغهاى گردان ،خودش را توى ساعت یازده گم مىكند