هر روز
تا منتها الیهِ راجعون
با ریشهای بهشت-زده
که از دستهای تبر بالا میرود،
آویختهام!
چشمهای/ پریده از گلوی زمین
سرفهای
بریده-هنجارهای شکسته،
ریخته از چشم آسمان،
تا وادیِ ستارهپرستان
دویدهام
و رویِ هرزگی زمین
تنیده سرپوش هزار شقایق را/ از عصب
بر شانههای شیطان،
تا هر روز
از صوتی زاده شَوَم
که بوی تازگی را
در دالانی نمور
فریاد میکشد...
روبهروی خودم ایستادهام!
شلیکِ پارهکاغذی
در دست،
تا خم شوم
بر سایهام
و گردیِ بیجانی
که اضطرابِ کلمات را
دور میزند...