از تنهایی بدم میآید
از آنهمه پرندهی رها
از کلمه
از مرگ
که نمیگذارد حقیقت زمان را فراموش کنم
زمان که آبگیر بزرگ ماهیست
سر میرود از حوصلهی رود
بالا میاندازد دهان قلاب را
بعد که آرام شد
یکییکی ماهیان مرده را به دهان پرندهها پس میدهد
چگونه باید دهانم را از کلمهی مرگ خالی کنم
تا پیکرم با اولین کوچ برگردد؟!