مانند کوری
که با تیکتاکِ عصایش
برجستگیهای راه را
خط میزند
شریانهای گمگشته را میجویم
تا به غروب بفهمانم
خونی که در زندان میتپد
سرختر است
دالان خون هم
آسمانی آبیست
اما
این کجا و آن...
من اعجاز خمیدگیات را
در ایجاز انفرادی،
اینجا
میانِ احتیاط و انزوا
کنار صورتکها
آویزان کردهام