اواخر سال 1387 هوشنگ چالنگی یافت شد. زمانی که به استناد ِخودش 30 سال بود دیگر شعر نمیگفت. شعرهایش تا آن زمانِ گفتوگو، نزدیک به دودهه، دنجی ثابت در حافظهی شعریام داشت. پرسشهایی را که فرض گرفتم از آن ِ بسیاری دیگر هم هست، از او پرسیدم و ضبط شد. گفتوگو با محورِ شعرِ دیگر شکل یافت.
از اولين لحظههايي كه شاعري را حس كرديد و از حالوهواي پيش از ورود به شعرِ ديگر بگوييد تا زمان جمعهاي ادبی و پاتوقهاي گروهی. چه دقایقی را طي كرديد. براي اينكه كمي وارد حالوهواي آن دوره شويم.
- اگر بخواهيم روي نوع يا فرم زندگي اسمي بگذاريم مثلاً زندگي شاعرانه، شروع و زمينههاي آن براي من با شنيدن و حضور، اتفاق افتاد. بهطور مشخص نميتوانم بگويم زمينهها و انگيزههايش در كودكيام چه بوده است. ولي برادرم منوچهر را بهياد ميآورم كه سهسال از من بزرگتر بود و در 58 سالگي فوت كرد، او به خانهي ما كتاب آورد؛ هدايت و علوي را آورد، حافظ داشت و حتي يادم ميآيد ميرفت تهران و ترجمههاي تازهاي را كه آن موقع منتشر ميشد ميخريد مثل هاينه يا ترجمههايي كه از شاعران رومانتيك فرانسه ميشد؛ ميآورد و از طريق او در دسترس من قرار ميگرفت.
آن موقع چند سال داشتيد؟
- من چهارده ساله بودم و منوچهر هفده سال داشت و خوب من اينطوري در فضاي ادبيات و شعر قرار گرفتم. حافظ را مكتوب ميخواندم ولي خيلي چيزهاي ديگر را بهصورت محاوره و شنيداري دريافت ميكردم. مثلاً رمبو را با صداي هوشنگ مستوفي كه از راديو پخش ميشد شناختم و برايم خيلي جذابيت داشت.
همانوقتها هم شعر مينوشتيد؟
- بله. من شعرهاي دورهي بچگيام را تا يكمدتي داشتم. مثلاً در آنها قافيهپردازي ميكردم. بعدترها توي هجده، نوزده سالگي غزل مينوشتم. دوبيتي ميگفتم. اما نميتوانم شروع دقيقي برايش بگويم چون برايم حالت آكادميك نداشت. بعد هم مدتي كار اجتماعي نوشتم كه توي مطبوعات آن موقع چاپ ميشد تا رسيديم به مطبوعاتي كه خودشان زمينه و محتواي اصليشان ريشههاي اجتماعي داشت مثل خوشهي شاملو. خيلي پهنا بُر كرديم تا آنجا قرار گرفتيم. من چند مدتي پيش آقاي شاملو در خوشه كار چاپ كردم. بله حدود سالهاي 46 بود. البته اولين كارهايم توي فردوسي چاپ شد كه آن موقع جوانتر بودم. آن زمان، فردوسي بهصورت روزنامه در ميآمد و صفحهي ادبي آن را محمد زهري اداره ميكرد؛ بعدها مجله شد. با در دست گرفتن خوشه توسط شاملو كه دكتر عسگري به ايشان سپرد، تعدادي از شاعران به طرف شاملو كشيده شدند. شاملو مديريت ميكرد و ما، ميشود گفت از جانب ايشان پذيرفته شديم. ايشان شعرهاي مرا هم در چند شماره چاپ كردند و جزو شاعراني بودم كه شاملو يك صفحهاي را هم به شعرم اختصاص ميداد. شايد بر اين مبنا بتوانم بگويم كه براي آن چيزي كه غايتاً به آن شعر ميگويند، زمينه داشتم. يعني آنچيزي كه ديگر حتي شعر اجتماعي و غیره نيست. اينطور شد كه من با بچهها آشنا شدم شايد همانطور كه ما رمبو را بهطور شنيداري شناختيم و جذبش شديم؛ با همان غريزه هم بهسمت چيزي كه نهايتاً شعر است گرايش پيدا كرديم و بشر قبول دارد كه اين شعر است. كار غنا زمينهاش در ما بود و آنموقع شعرهاي كساني مثل بيژن الهي كه كارهايش در جزوهي شعر چاپ ميشد كنار احمدرضا احمدي و ديگران، براي ما جاذبه داشت.
چطور بههم معرفي شديد و با هم ارتباط پيدا كرديد؟
- آشناييمان اگر اشتباه نكنم، بهوسيلهي بهرام اردبيلي صورت گرفت. يك تفاوتي كه بهرام با ديگر بچهها داشت اين بود كه مثل خود من، كار اجتماعي هم در مطبوعات چاپ كرده بود و چون شعرهاي با زمينهي اجتماعي در سطح متفاوتتري بودند، ديگر مشخص شده بود، شاعراني كه با گرايشهاي ديگر مينويسند، چه كساني هستند. من قبل از اينكه بيژن را ببينم كارهايش را ميخواندم و به آنها علاقه داشتم تا بعدها كه ديگر الهي خودش كار بچهها را مديريت و ويرایش ميكرد. بله همان سالهاي 47ـ 46 بود كه او را ديدم و ميشود گفت اين آشنايي باعث شد كه شعر من تفاوتهايي پيدا كند و چون بيژن ويراستاري ميكرد، كار من را هم پسنديد و مرا كنار بچههايي قرار داد كه شعرِ ديگر را تشكيل دادند. من، محمود شجاعي، بهرام اردبيلي و خود بيژن بچههاي اصلي بوديم. يعني فيروز ناجي بعداً آمد و رضا زاهد و خيليها بعدتر اضافه شدند؛ اما من كنار كساني قرار گرفتم كه گفتم. حالا اينكه آيا شعر من با اينها تفاوتي داشت يا نه، بررسياش بر عهدهي خواننده است. حتي در شب شعري كه توسط شاملو برگزار شده بود و بعدها در كتاب خوشه آمد من هم جزو كساني بودم كه شب دوم بايد شعر ميخواندم.
و نرفتيد.
- بله. بهرام از توي خيابان تلفن را برداشت و به شاملو گفت كه من نميآيم شعر بخوانم و من هم گفتم: «آقاي شاملو من فردا شب را نميتوانم بيايم و تماس گرفتم كه بدانيد نيامدنم دلايل خاصي ندارد» و شاملو هم با سعهي صدري كه داشت، قبول كرد و ما هم نرفتيم.
جايي از شما خواندم كه دليل نرفتنتان اين بود كه رويكرد شعري خودتان را متفاوت ميديديد با كساني كه در شبهاي خوشه شعرخواني داشتند. اين تفاوتها چهها بودند؟
- خب بچهها شعر را آن چيزي نميدانستند كه آنروزها غالب بود. يعني شعري كه صبغهي اجتماعي محض داشته باشد. گرايش بچهها بيشتر سمت خودِ شعر بود. سمت شعر خصوصي، شخصي، با هستينگري فردي. مثل موسيقي. بههرحال در آن دوره هر شاعري يك روالي را طي كرد. ما هم اينجوري بوديم.
آقاي چالنگي در شعر شما يك فرزانگي هست كه گوشهاي از جغرافياي جهان (مثلاً جنوب يا هر كجاي ديگر) را ميگيرد و با عناصر آن، همهي هستي را با بيانی تراژيك و پيامبرانه به تصوير ميكشد. شما واقعاً جهان را از چه زاويهاي ميبينيد. ميخواهم بدانم درون شاعرانگي شما چه ذهني زندگي ميكند؟
كمي بيشتر توضيح دهيد.
مثلاً نيما هم گویی مثل سوررئاليستها معتقد است مايهي شعرش رنج است. رنج در این ديدگاهها شکلی از تجربه است كه آگاهي را ميسازد و آنها با آن آگاهی گونهای ايدئولوژي شخصی خلق ميكنند. بهطور مثال اگر از منِ نوعی بپرسيد نگرش شخصيام به هستي چيست، مثلاً اگر عارف باشم ممكن است بگويم همهي كائنات بهانهاي براي عبوديت است و اگر زيباييشناسانه به جهان نگاه كنم يا يك نگاه صلحآميز و اشراقگونه داشته باشم زواياي ديد ديگري را براي خودم تعريف ميكنم. نگاه شما به هستي چه چيزهايي را از آن جذب ميكند، تا به آن فكر كند يا چه تصور و تصويرهايي از زيستن در ذهن شما برجسته ميشود تا بعد به شعر بياوردشان يا تقويتشان كند؟
- بههرحال واقعيت را نميشود كتمان كرد. من حدود سي سال است كه ديگر به آن صورت شعر نميگويم. هستينگري خاصي هم اگر داشتهام ميشود در همان شعرها ديد. اگر كار من فحوا و محتوا و هستينگرياي داشته باشد يك كسي كه بررسي ميكند يا نقد ميكند ميبيند كه اينها در آن كارهاي من در چه درجهاي بوده است. اما آنچه خود من بهعنوان شاعرِ اين كارها ميتوانم بگويم اين است؛ يك نگاهي در من بود و به شعري منتهي ميشد كه رهايياي براي هستي نميبيند جز گوشهگرفتن و كنارآمدن با همين زندگياي كه موجود است. همين طبيعتي كه در آن قرار داريم. همين هستياي كه داريم ميگرديماش. اينكه كار من به دقت در اين وضعيت قرار ميگيرد يا نه، نميدانم ولي شعري دارم به نام گاوها كه آقاي شميم بهار آن را در انديشه و هنر منتشر كرده. اين شعر شايد نوع نگاه من به هستي را در خودش دارد كه يك مقداري هم نزديك به حرف شما ميشود كه ما انسانها با همهي تعب و رنجي كه داريم مجبور به مثبت نگري راجع به زندگی هستيم چون در اين شكل قرار گرفتهايم. بخشي از شعر اين است:
«و غروب باز همان بودند
عبوس و بخشاينده
دوستي را بهدنبال ميكشيدند
و از مرده ستارهاي ميشناختند بيدهان
آري گاوها نشانه بودند
كه ميگرييم و باز ادامه ميدهيم»
اگر توانسته باشم جوابي گفته باشم، با اين سن و سالي كه دارم و با اينكه يك مقدار از مسائل دور افتادهام، خوشحالم.
حتماً همينطور است. در صحبتهاي دیگرتان هم اشاره كرديد كه شاعر اين شعرها خودش را با جهان تنها ميبيند، پس سعي ميكند ارتباط عميقتري با عناصر آن برقرار كند، چون چارهي ديگري براي يافتن معنا ندارد.
- بله همينطور است. البته ما بدبيني محض هم نداريم. چون شاعر بهطور تلويحي در انديشه و موجوديتش هست تا چيزي به خواننده بدهد كه به شكلي يك راه ِچاره باشد يا يك هستينگري صلحجويانه باشد.
اجزاي طبيعت كاراكترهاي شعر شما هستند؛ مثلاً ارتباطتان با ماه، درخت، ستاره، جانور و غیره. يك ارتباط زنده و خلاق است. همهي اينها در شعر شما درحال واكنش نشاندادن به مفاهيم هستند. يكجور روايت احساسات بشرگونهي كائنات. فكر ميكنم رسيدن به اين تعميمها و تداعيها بدون داشتن دركي عميق از بشرِ فینفسه ممكن نميشد. هوشنگ چالنگي اين شخصيت را در چه ملايمات و ناملايماتي بهدست آورد. در واقع دارم گستاخانه از زندگي خصوصيتان ميپرسم.
- هنوزم كه هنوز است شاعر به كسي ميگويند كه در ضمن نوانديشي يا نوآوري يا ساختارزدايي، حرفي به لحاظ زيباييشناسي و هستينگري در كارش منعكس باشد ولي من يك نوع هستينگري غنايي و كاملاً شاعرانه براي خودم قائل نيستم، آنجوري كه در اطراف زندگي يك شاعر مطرح و دقيق تعريف ميشود. اما بالاخره شاعر كسي است كه هستياش را در شعرش بازميتاباند. حالا ديگر اگر خواننده يك برداشت دقيقي از شعر من دارد كه توي داوري او كلاسه شده و قابل گفتگو است، اين را من نميدانم.
منظورم اين بود كه... مثلاً شما درك عميقي از مرگ داريد چون تصاوير بكري از آن میسازید، يا مفهوم تنهايی، فضاي شعر شما را با بازنمایی اندوهی تأثيرگذار، تراژيك ميكند. اشارهي من به زندگي خصوصي شما آن اتفاقهاي خاص يا اثراتی منحصربهفرد است كه در زندگي هركس عمدهترين تأثيرها را روي هنرش ميگذارد و انتزاع يا تجربيبودن شعرش را رقم مي زند.
- با مقدار مطالعات جزئی و گاهي قابل توجه كه ما در حوزهي ادبيات و هنر داشتيم بههرحال و در كل صاحب يك ديدي شديم اما از لحاظ عملي، مرگ يكي از دوستانم در اين نگاه من بيتأثير نبود. خوب ما همسن بوديم و ايشان در سانحهاي كه برايش پيش آمد توي 27 سالگي فوت كرد. مرحوم منوچهر شفياني را ميگويم. ما باهم از زير بيست سالگي كار ميكرديم. با هم سپاهي بوديم، شعر چاپ ميكرديم و اگر من كارهايي دارم كه يك نوع هستينگري قابل توجه در آنها ديده ميشود شايد از دست رفتن منوچهر در آن بيتأثير نبوده كه آنقدر عميق به مرگ فكر كنم. مرگ منوچهر باعث شد من به طرف يك فرديت خاص بروم و ديگر دنبال آن واقعنگرياي كه هر انسان زندهاي بايد دنبالش باشد، نگردم. لااقل تا مدتي.
وقتي از لحاظ كمّي به شعرهايتان نگاه ميكنم، يعني مثلاً شيوهي تقطيع و مقدار سطرگيري شعرها، بيشتر كارها شعرهاي تقريباً كوتاه هستند، اين دليل خاصي دارد؟ چون با اين حجم، شعر گفتن مثلاً هشت تا ده سطر، در ديگر شاعران حجم و ناب و شعرِديگر هم هست. گاهي فكر ميكنم اينطور شعرها، چون جانِ مطلب را و برجستهترين چيزهايي را كه ميخواهد بيان ميكند ديگر بهدنبال پرداخت موضوع نيست؛ آنطور كه ما در شعر نيما يا مثلاً شاملو ميبينيم. اين رویکرد، منظورِ خاصي داشته است يا نه شهودش اين بوده يا زندگي آن شعر آنقدر بوده؟
- شعر بهنوعي (لااقل در زمانهايي)به طرف وضعيتي رفت كه ديگر مطولگويي در آن نبود. ميشود گفت در شعر جهان اين اتفاق افتاد. مثلاً در ايماژيستهاي انگليس شعري از خانوم هيلدادوليتل به نام پري كوهستان را مثال ميزنم كه يكي از منتخبهاي اصلي پاوند بود. اين شعر هفت سطر است و سطرها هم سه تا چهاركلمهاي هستند. يكي از اجزاي اصلي اين شعر، ضربهاي از انديشه را ميگيرد و اين انديشه را با هستينگري و زيباييشناسياش در سطور كم بيان ميكند و اين متداول شعر دنيا هم بوده.
پس ايجاز در كار شما اهميت محوري داشت و اينطوري نبود كه چون شعر خيلي به عمق ميرفت نفس كم ميآورد تا بيشتر در خودش بچرخد؟
- بله. همانطور كه گفتم مثلاً ايماژيستهاي انگليس هم كوتاه مينوشتند. البته اگر از سوي ديگر نگاه كنيم، مثلاً در سمبوليستهاي فرانسه بههيچوجه اينگونه نبود. كاش كار خانم دوليتل كه به آن اشاره كردم اينجا بود و آن را باهم ميخوانديم؛ كار بسيار جالبي است. در شش يا هفت سطرِ چهار يا پنج كلمهاي سروده شده. همين نوع ايجاز هم در ايماژيستهاي انگليسي ديده ميشود. ما ميدانيم كه پاوند، سرزمين هرز اليوت را به يكسوم تبديل ميكند و ميگويد چيزي هم از شعر كم كه نشده بلكه به آن اضافه شده است. ايجاز يكي از كلاسهاي دقيق شعر است و خوب البته شعرهاي كتاب آخر من هم اكثراً شعرهاي شش يا هفت سطري هستند.
؟ جملهاي منتسب به شاملو راجع به شما شنيدهام كه «چالنگي حيثيت شعر جنوب است» البته نميدانم چقدر صحت دارد يا خود شما آن را شنيده باشيد، يا همان مثال معروفتر تشبيه شعرتان به قلههاي كوههاي بختياري از جانب او، اين عبارت « شعرِ جنوب» در آن دورهي شعر ديگر چه ويژگيهايي داشت كه با اين عناوین از آن نام برده ميشد و اينكه شاملو شما را قلهي آن سلسله ميداند قائل به چه ويژگيهايي در شعر شما بود؟
- مورد اول را من خودم نشنيدهام. اما بله تشبيه شعر من به قلههاي بختياري از جانب ايشان مطرح شده بود. البته شعر جنوب با تعريفی دقيق، توي شعر ديگر نبود. از بچههاي جنوب کسی غير از من توي شعر ديگريها نبود و بچههاي شعر جنوب و نابيها با يك دهه اختلاف سن آمدند. توي آن دو تا كتاب شعرِديگر كه چاپ شد از توي بچهها فقط من جنوبي بودم. راجع به ويژگيهايي كه در شعر من نظر شاملو را جلب كرده بود بايد بگويم بررسي شاملو روي همان كارهايي از من بود كه پيش خود او چاپ كرده بودم. يعني كارهاي ديگرم با يك فاصلهاي خيلي بعدتر منتشر شد. شاملو نظرش را روي همان كارهايي كه در مجلهي خوشه چاپ شد دادهاست. بالاخره يك چيزهايي در كارها ديده كه برايش جذاب بوده.
پس هيچوقت بهطور مشخص روي ويژگي خاصي از شعر شما تأكيد نداشت؟
نه! شاملو كارهاي من را توي جريان شعرِ ديگر نديده بود و مطمئنم نظرش را روي كارهايي داده بود كه همان سالهاي قبل پيش خودش بودند.
پس مستقلاً با شعرتان مرتبط بود و شما را در يك جريان نميديد؟
- نه شاملو آنقدر گرفتار كار و زندگياش بود كه شايد كارهاي شعرِ ديگر را بعدترها ديده باشد و روي آن كارها نظري نداده. ولي كارهاي مرا ميپسنديد و كارهايي را كه چاپ كرد حتماً برايش قابل اعتنا بودند و نظرهايش را روي آنها بيان ميكرد. البته من اينقدر هم نبودم كه شاملو ميگفت.
شعر شما (بهزعم من البته) عناصري را از دنياي ملموس وام ميگيرد تا با آن يك جهان فردي و نامحسوس را تبيين كند و بازنمود بدهد. بهنظر ميرسد اين جهان شخصي دنيايي است كه همهي شاعران شعرِديگر، كه شما از متنهاي مهم آن بوديد، در آن زندگي ميكردند. تعلق شعر اين شاعران به اين جهان مشترك كه با عناصر و زبان مشتركي هم بيان ميشد، چقدر مربوط به هستيشناسيِ ذهنيِ خودِ آنان بود و چقدر ناشي از مستقرشدن آنها در فضايي كه جريان شعرِ ديگر و بعدتر شعر حجم برايشان تعريف ميكرد؟ انگار شعر ِديگر تا زنده بود شاعران خود را هيپنوتيزم ميكرد كه نمايندگان ذهنیتهایی خاص و متعین باشند؛ چون بالاخره بعضيهايشان بعد از منفعل شدنِ جريان، زبان و رويكردشان را تغيير دادند.
- بله. همينطور بود.
يعني شعرِديگر، آدمهايي را كه نگاه مشتركي داشتند زير يك پرچم جمع آورده بود؟ يا اينكه آنها با قرار گرفتن در شعرِديگر نگاهشان استحاله پيدا ميكرد؟
- انديشهگرِ اصليِ شعر ِديگر بيژن الهي بود. اين بود كه كارها به سمتوسويي ميرفت كه فرديت شاعرانه بهدقت در آنها اجرا شده باشد. انتخابها در كل بر اين مبنا بوده. البته در شعر و بهطوركلي هنر همينطور است كه بايد يك هستينگري فردي ولي قابلاعتنا و شاعرانه در آن باشد. حالا من نميخواهم بگويم كه كار من اين ويژگي را داشت ولي انتخابهاي شعرِديگر بر اين مبنا بود كه هستينگري در كار شاعرانه موجود و مخصوص به خود آن فرد باشد. مثل كوارتتهاي دورژاک كه مثلاً با كوارتتهاي اسمتانا فرق دارد. بيژن هم وقتي شعر را انتخاب ميكرد و ويراستاري و مديريت ميكرد اين را مد نظر داشت. او كاري را كه يك اثر فردي، شاعرانه و قابل اعتنا ميدانست چاپ ميكرد.
بررسي شعر و زندگي شاعران در تاريخ ادبيات ايران نشان ميدهد كه توي هر دورهاي شاعري الزاماتي داشته است. يعني شاعر بودن بهصرف مستعد بودن و شعر سرودن تأييد نميشده است. مثلاً از رودكي تا حتي مشروطه بين خود شاعران و مخاطبان و منتقدانشان، چالش فعال بود كه شاعران را موظف ميكرد يك سري اصولِ تخصصي كار خود را بدانند. شاعران شعرِديگر از اين ديدگاه چه بایدهایی براي خودشان داشتند. منابع و روشنكنندههاي داناييهاشان چه بود. شما در شعر امروز چقدر شاعران را مسلح به اين دانش ادبي ميبينيد؟
- دركشور ما حتي از قبل از رودكي و اثيرالدين اخسیكدي (اگراشتباه نكنم) الزامات بيشتر در اين جهت بوده كه اثر يك وجه انساني را بيان كند. يعني يكجور توجه به اخلاقيات و هستينگري انساني را ميتوانيم جزو الزاماتشان بدانيم.
البته! اما بهتر است پرسشم را دقيقتر كنم. همانطور كه ميدانيد در يك دورهاي تسلط به وزن و عروض و نحو جزو ضرورتهای شاعري بوده و بعدتر مثلاً در دورهي عراقي اشراف به فلسفه و حكمت و مذهب هم به آن اضافه ميشود تا دورهي مشروطه و بعد نوجويي، كه نگرش انتقادي و اجتماعي شاعر هم چاشني اين انتظارات ميشود و در واقع به گونهاي اعتبار شاعر و مؤيد شعر او بودهاند این مطالبات. از اين ديدگاه شاعران جريان شعرِديگر چه شاخصهایی در شعرشان سنجيده ميشد.
- اين بهطور تلويحی بوده نه اينكه آييننامههايي داشته باشد. خوب مناظراتي هست كه مثلاً مولانا را در مورد رعايت وزن زير سؤال قرار ميدهد يا ميزان سواد كلاسيك نيما را به چالش ميكشد؛ اشارهام به همان دانش ادبي موردنیازِ هر دوره است.
اين تخصصخواهي، بهصورت مانيفست و دستورالعملِ كاري براي ما موجود نبود. ولي با تجربه و اندوختگي و انباشت دانش و كار، اين الزامات خود به خود ايجاد ميشد. يعني حتي جامعهي ادبي و هنرشناس ايران بهنوعي شعر ديگريها را ميپذيرفت و قبول داشت كه هر كس كه اينها را گزينش كرده حتماً قابليت اين را در آنها دیده كه در رأس قرارشان بدهد، و اینکه آن گزینشکننده، ليريسم اصلي كار را ميشناسد و از گروهش ميخواهد. اين در كاري كه شد و ميزان استقبالي كه از آن شد، البته خودخواهي نباشد، ديده ميشود. پسند شعرخوانان ايراني خودش به تلويح ميگويد كه شعرِ ديگريها به سطحي رسيده بودند كه اگر كسي ميخواست شعر باارزشي بخواند به سمت اينها ميآمد. اين نشان ميدهد كه الزاماتي كه بهطوركلي براي شاعر از زمان يونان باستان و در قارههاي مختلف تا ایران قائل شدهاند در كار اينها رعايت و اجرا شده است. البته شعرِ ديگریها نه مثل داداييستها دستورالعملي داده بودند و نه مثل ايماژيستها بهصراحت مانيفست داشتند، آنطوري كه مثلاً ازرا پاوند بعضيوقتها روي تعداد مشخصی از سطرها تأكيد خاص ميكرده؛ به اين صورت در كار شعرِديگر دستورالعملي اجرا نميشد. اما بهطوركلي آنكه در رأس بود محاط بر كار بود و دوباره تأكيد ميكنم، هم كسي كه شعرها را گزينش ميكرد و هم برخوردي كه جامعهي شعرخوان با آن شعرها داشت، بر اين مسئله صحه ميگذارد. يعني حتماً الزاماتي بود، اگرچه بهصورت دستورالعمل و آييننامهاي تدوين نشده بود، ولي موجوديت داشت.
اين رأسها در شعرِديگر چه کسانی بودند؟
- كسي كه بچهها قبولش كرده بودند، البته قبولكردن، كلمهي ضعيفي است برايش، بيژن الهي بود و در كنار ايشان تا حدودي فريدون رهنما نظراتي ميداد. كسان ديگري هم ميآمدند و اعلام اشتراك ميكردند و با اينكه مشخصاً نميگفتند ولي الزامات مدنظر خودشان را ميپسنديدند، مثل آربي آوانسيان. آربي هم شعرهاي منتخب خودش را از ارامنه و از چارنتس آورده بود كه توي شعر ديگر هم هست. شعرِ پنج سطر براي خورشيد و حالا اگر بخواهيم از اين كلمهي الزامات براي منظورمان استفاده كنيم به دقت ميشود گفت كساني كه گروه ميشدند حتماً الزاماتي را پيش روي خود داشتند كه همهي اينها در مجموع سواد شاعري بود. يك عدهاي از ما به دقت به شكلهاي كلاسيك آگاه بودند و يك عدهاي هم از روي همان كار شعرشان ميشد فهميد كه آگاهي شاعري خوبي دارند و اينها از طرف كساني تأييد ميشدند كه هم به همهي صورتهاي شعر چه كلاسيك چه آكادميك و ديگر اشكال شعر آگاه بودند و هم تأييد شده بودند كه شعرشناساني در سطوح متفاوت هستند ـ بخش دوم سؤالتان چه بود؟
چقدر در شاعران امروز اين دانش ادبي را ميبينيد؟
- اتفاقاً اين را من در جاهاي ديگر هم گفتهام كه شعر در مملكت ما بهطرز عجيبي موجوديت دارد. اين است كه هنوز كساني كه در گروههاي شعري ظاهر ميشوند كساني هستند كه شعرشناسي دارند. ميدانند چه شاعراني داشتهايم و از رودكي تا شعر مدرن را كه با نيما بوده، ميشناسند. اين جوانها اگر اين دانايي را بهدست نياورده باشند بهطور اتوماتيك، ديگر كار قابل توجه نخواهند داشت. اين است كه ما در دورههاي جديد هم حتماً به شعر خوب برخورد ميكنيم. من بارها گفتهام اگر شعراي جوانِ از سي تا چهل سال كمتر را بررسي كنيم به اين نتيجه ميرسيم كه تا اين لحظه در آنها شاعر قابل توجه بوده و از اين به بعد هم خواهد بود؛ همانطور كه من همين امروز هم با شعر خوب برخورد ميكنم. اصلاً اين مملكت ناگزير از شعر است و اين مملكت به همين دليل ناگزير است كه شاعر خوب داشته باشد و مطمئنم كه اين حرف از طرف ديگران هم تأييد خواهد شد. من در مطبوعات، ماهنامهها و... به شعر خوب برخورد كردهام. توي همين گزينههاي بعد از پنجاهوهفت، مثل شعر به دقيقهي اكنون. در اين كتابها دو شعر از يك معلم فرهنگيِ زبان و ادبيات عرب هست به نام رضا حاميپور كه شعر اولش بسیار شعر زيبايي است و من خوشحالم كه بگويم اگر دههزار شعرخوان و شعرشناس آن را بخوانند محال است كه يكيشان اين شعر را رد كند. يا تعدادي شعر هست از شاعري به نام رامين مكوندي اگر اشتباه نكنم كه در نوشتا چاپ شده است و يكسري كار هم براي من فرستادند كه روي آنها قضاوت كنم و قرار بود كه از توي آنها ده تا شاعر انتخاب شود كه خودش كلاً يك مجموعه كار خوب بود. بله شعر خوب وجود دارد و شايد اگر بهنوعي هم اين كارهاي جديد را بررسي كنيم حتي از كارهاي شعرِديگریها هم شاعرانهتر باشند و هستند. در كنار اين دو شاعري كه اسم بردم، شاعران خوب ديگري هم هستند و من فقط ميتوانم بهعنوان يك خواننده نظرم را بدهم.
پرسشي كه بسيار آن را شنيدهام و خودم هم برايش پاسخ صريح و بلادرنگی نداشتهام اين است كه واقعاً مرز شعرِديگر، شعر ناب و با فاصله، شعر حجم را چه چيزهايي تعيين ميكند؟ مثلاً ما بهراحتي ميتوانيم تمايز اينگونه شعرها را با شعر نيمايي و شعر سپيد شاملويي مشاهده کنیم، اما همهي اين جريانهايي که اشاره شد به نظر ميرسد با ساختار و نگرشهای نزدیک و چسبیده به هم ارائه شدهاند و با توجه به تعريفهايي كه براي موج ادبي قائليم، اين انشعابها موجد يك تشکیکی می شود كه آيا جريانی ادبي اينطور از خودش استفاده كرده تا متكثر شود؟ يا با گروهبندي شاعران و عنوانهاي متفاوتي كه به هر دستهي درون خودش داده، خواسته است يك جور كارناوالِ شعب راه بيندازد؟ هرچند ميپذيرم كه اين گمانها اصلاً با شخصيت شاعرانِ درون اين جريانها جور درنميآيد اما آيا اينطور نبود كه آنها ناگهان چشم باز كردند و ديدند ذيل عنوانهايي هستند كه سردستههاي گروهها براي يارگيري و ادعاي تمايز باب كردهاند؟
- يكي از شاعران اروپايي، نميدانم شايد اليوت، ميگويد شعر يا خوب است يا بد است. با همين تعريف ساده ميشود دربارهي شعر صحبت كرد. حالا اينكه شعر نامگذاري ميشود به ديگر، ناب، يا حجم، من نميدانم چه گروههايي زير اين تعريفها قرار ميگيرند. مثلاً ايماژيستهاي انگليس به دقت تعريف دقيقي از ايماژيسمِ خود دادهاند و به شكلي هم به طرف يك نوع فرماليسم ميرفتند. اما گروههاي مورد بحث ما اينگونه نبودند. حالا آقاي رؤيايي يك تعريفهايي از شعر حجم ميداد ولي در كل خواننده انتخاب میکرد كه اين كار شاعرانه بوده يا نه. اينجاست كه شايد آدم توي اين كارها تفاوتي احساس نكند. مثلاً يك عده ميگويندكه فلان شعر، شعر ناب است يا شعر ناب نيست. من مسئله را اينطوري احساس نميكنم و به همان قولي كه گفتم شعر را خوب يا بد ميبينم. كمااينكه آدم در شعري كه خيلي پيشتر از دورهي مدرن سروده شده مدرنيسم ميبيند، ساختارشكني ميبيند و خيلي چيزهاي ديگر. اين گروههايي كه از آنها حرف ميزنيم تفاوتهايشان به آن وضوحي نبود كه مثلاً سوررئاليسم با سمبوليزم داشت. هرچند كه ما اگر به سمبوليزم فرانسه نگاه كنيم در آن صبغههاي اندكي از سوررئاليسم هم ميبينيم.
پس دليل این تشكل در قالب سه جريان و با سه عنوان چه بود؟
- خوب منظور من اين است كه بههيچوجه نميشود به اينها گفت سه تا جريان. نه اينكه بخواهيم بگوييم تشخص نداشتند؛ نه! اما نتوانستند يك چيز جديد را در محاوره و در ساختار و در عادتزدايي به آن صورت ارائه كنند. مثلاً داداييستها به اين قائل بودند كه اگر كلمات را حتی بهشكل تصادفي كنار هم بگذارند ممكن است يك انديشمنديِ كاملاً شاعرانه حاصل شود و كارشان در موارد ديگر هم مشخصات ويژهاي داشت. يا ايماژيستهاي انگليس كه به دقت در مورد دستور، كاربرد، گزينش واژه و هستينگري اشياء نظريه ميدادند. اين در كارِ گروههاي مورد نظر ما نبود. اما درنهايت بهنظر من آن چيزي كه خواننده در شعر تشخيص مي دهد که كار و شعر خوب است، در اينها بود. اما آن مشخصاتي كه بشود به دقتِ يك دستورالعمل در آنها تفكيكش كرد من درشان نديدم. شايد دانش آن را نداشتهام كه ببينم.
سردستههاي اين گروهها (بهتعبیر شما) به داشتن جريان گرایشی داشتند که موجب اين گروهبنديها باشد؟
- لااقل الهي را من اينطوري ميشناسم كه در کار ساختن جريان نبود. ميشود منصفانه گفت كه او دنبال همان چيزي بود كه شعر را به طرف هستهي اصلي خودش ميبرد تا به خواننده آن لذت هستيشناسي و انديشمندي شاعرانه را بدهد و اصلاً به نظر من كار شعرِديگریها هم اگر مطبوع واقع شد به اين دليل بود كه صادقانه به اين سمت و سو رفتند. انتخابي است كه شده و جلوي چشم ماست و تعمد گروهسازي در آن نبود. اما تعمد شاعرانگي داشت كمااينكه مثلاً رفته بودند و گزينههاي شعر قديم را گشته بودند و يك شعر از آقاي تندركيا پيداكرده بودند و چاپ كرده بودند كه آن را به هر خوانندهاي بدهي قانع ميشود كه شعر قشنگي است:
خورشيد
زرد، سرخ و سياه شد
نوبهي ماه شد
من هم به آشيانه ميروم و خاموش ميشوم.
شب است و نيستي
حق حق
اي هميشه هست
مرا بيامرز!
ماه آمد روي البرز
خوب اگر كار اين بچهها مطبوع واقع شده دليلش اين است كه خواننده حس ميكرده بهعنوان شعر برايش جذاب است و راضياش ميكند و شايد يك دليل ديگرش اين بود كه شعر داشت به سمتوسويي ميرفت كه خواننده را قانع نميكرد در آن سطحي كه مثلاً خوانندهي زمان حافظ قانع ميشد كه دارد شعر ميخواند.
با اين شرحي كه داديد، خودتان را متعلقِ كداميك از اين گروهها ميدانيد و اگر پاسختان شعرِديگر است با چه دلايلي خودتان را از جريانهاي منشعب از آن يا وابسته به آن متمايز ميكنيد؟
- دخترم من كه قبل از مصاحبه به تو گفتم؛ سي سال است ديگر به آن صورت كار شعر نميكنم. در آن دوره دوستان من مرا جزو گروه شعرِديگر قبول كردند و در كنار خودشان قرار دادند اين است كه آنها حتماً چيزي در كار من ديدند كه اين انتخاب را انجام دادند. من فقط همين را ميتوانم بگويم.
شعرِديگر، چقدر از جانب اشخاص، مطبوعات، روابط و مخاطبان حمایت شد؟
- راجع به آن خيلي نوشتند. البته اين سه دههي اخير را نميتوانم بگويم ولي آنموقع هرجا كه بحث شعر بود صحبت از شعر ديگر هم مطرح ميشد. هرچند قبل از شعرِديگر يا هر جرياني، شعرشناسي ِ هر مملكتي موجوديت دارد. شعراي شعرِديگر بهوسيلهي شعرشناسان به مملكت ما شناسانده شدند. آنها انتخاب ميشدند، كارشان چاپ ميشد، راجع به آنها صحبت ميكردند و گفته ميشد كه به چه دليلي شعرشان براي خواننده جذاب است. از جمله حرفهايي كه دربارهی شعر بيژن الهي، پانزده يا بيست سال قبل از ايجاد شعرِديگر، سیروس طاهباز ميزد. براهني ميزد. راجع به الهي ميگفتند. راجع به احمدرضا احمدي ميگفتند و اينها كساني بودند كه شعر اين مملكت را ميشناختند. كتابهاي شعر به دقيقهي اكنون بيست سال بعد چاپ شد. اين شعرها، قبل از چاپ در اين دو كتاب، بهعنوان شعرهايي منسجم، سيال و پر از عمقِ انديشه و هستينگري شاعرانه كاملاً تأئيد شده بود. حالا اين را هم من بگويم طاهباز يك مقالهاي داشت كه توي فردوسي چاپ شد. توي آن مقاله چهار شاعر را كنار هم گذاشته بود و اسم آورده بود. بيژن الهي، احمدرضا احمدي، مجيد نفيسي و یک نفر دیگركه آنموقع بهنظر من مثلاً مجيد نفيسي به شاعرانگي كسي مانند كيوان قدرخواه هم نميرسيد و اسم شاعر چهارم را من نميآورم. براهني هم آمده بود و شعرايي را كه به طرف يك مدرنیسمِ قابل قبول براي خواننده ميرفتند، بررسي كرده بود؛ آن مدرنيسمي كه هميشه در هنر منتظرش هستند و ميخواهند ايجاد شود. اصلاً زندگي يك هنرمند جزء اصلياش متكي به مدرنيسم است. آقاي براهني آمد و راجع به احمدرضا احمدي حرف زد و دلايلي آورد كه شعر او را مدرن و جذاب ميداند و براي شعرهاي ديگري كه منتخب او بودند دلايلي آورد. در مورد شعر بيژن اين جمله را گفت كه «شعر بيژن الهي مانند ميخي است كه در سنگ كوبيده باشند» او همان چيزهايي را ديده بود كه از ناخوشيهاي بيژن در «روزن» رؤيايي چاپ شده بود. ناخوشيها جزو مجموعههاي اول بيژن بودند؛ سل، تراخم، سرطان. و براهني هم همين شعرها را ديده بود و در نتیجهی مطالعهاي كه روي اين شعرهاي بيژن داشت نظرش را ميداد. اگرچه از بيژن كتاب منتشر نميشد اما از اين گزينهها هرچند تا شعري که ممكن بود توي يك مجموعه باشد، ديده میشد. مثلاً در جزوهي شعري كه آقاي نوريعلاء زيراكس ميكرد يا توي روزن رؤيايي. او اينها را اينجاها خوانده بود. چون بيژن كتابي بيرون نداده بود و خوانندهاي كه دنبال تازهجويي بود و دنبال تازهجويي شاعرانه بود ميتوانست از طریق آن شعرها، پيدايش كند.
پس بهنظر شما توان و اعتبار ادبی بيژن الهي از شعرهايش منتج شده بود؟
- بله ميشود اينطور گفت. حالا ديگر نميدانم اين حرف من تأييد ميشود يا نه. مثلاً توي همان مجموعههاي اول بيژن، سل، تراخم، سرطان، كه البته كتاب نشدند، شعري هست كه ميگويد:
الف .لام. ميم
سلام بر تبرها
كه حروف آزادي را جداجدا كردند.
يا مثلاً:
كجاست خورشيد
روح میليونها خروس شهيد
كه صبح را در دوران پيش از ساعت
جار مي زدند.
خب! اينها را همين الان هم كه خواننده بخواند حس قابل قبولي به او دست ميدهد. شعر ما هم همين مسيرهايي را رفت كه شعر جهان رفت. يعني مقايسه كنيد شعر ايرانِ بعد از حافظ را با شعراي مشروطه تا برسد به نيما. ميبينيد نيما چه مدرنيسم گستردهاي را در شعر طي كرده. تقريباً شبيه حرفهايي كه ازرا پاوند با مقايسهي شعرهاي چندهجايي انگليس گفت، وردزورث درجه سوم، بليك درجه پنجم. ميگفت ما ديگر نبايد اينها باشيم. نيما نسبت به شعر بعد از حافظ همین موضع را داشت و مدرنيسم در كار نيما موجود بود. چراكه اصولاً مدرنيسمخواهي حتي در شعر كلاسيك ما هم ملحوظ بوده است. تجددخواهي جزء هستي شعر است. جزء زندگي شعر است.
چه كساني صراحتاً با شعرِديگر مخالفت كردند و دلايلشان چه بود؟
- كسي را به ياد نميآورم. البته بايكوت ميكردند و تعمدِ به ديده نياوردن كارها بود، اما من بهصراحت به ياد ندارم كه كسي براي خوب ندانستن شعرِديگریها دليلي آورده باشد.
چه كساني بايكوت ميكردند؟
- طبيعتاً همان كساني كه كهنهپرستي محل ارتزاقشان بود. مثلاً، اميدوارم حمل بر خودخواهي نشود، مرا به انتشارات نيستان دعوت كردند و شعرهاي كتاب زنگولهي تنبل را آوردند و در راستای همين نقدها كه ميگويند كاركرد منفي دارد، يك كسي اين شعر از كتاب را خواند:
جرقهي تنگ
آبهاي صبح را روشن ميكند
به خواب خواهم رفت
در برجها
در گلويم
تا ننگرم كه شعلهام.
و بعد گفت: آقا اين چيه؟ جرقهي تنگ چيه؟ مگر جرقه، تنگ ميشود؟ فلان و بهمان مگر ميشود؟ بعد از آن طرف آقاي محيط شيرازي يكي از ده تا كار خوب كه انتخاب كرد همين شعر بود.
شما براي چه مخاطبي مينوشتيد؟
- هميشه در كار هنر اينجوري بوده كه هنرمند ِ پیشرو گمان داشته كه هنرش را براي پيشروترين افراد ارائه ميدهد.
چرا به گفتهي خودتان، هوشنگ چالنگي ديگر شعر نمينويسد يا كمتر مينويسد؟
- من سعي ميكنم واقعنگري كنم يعني حقيقتگويي كنم. شايد به اين دليل كه شعر احتياج به انباشت فرهنگ و تمرين دارد و من به دليل زندگي خانوادگيام از آن دور افتادهام. چون شما هم مثل فرزند من هستي و حقيقتگويي را ميپسندي پس بايد با صراحت بگويم كه دليل اصلياش همين بوده.
خلأ ناشي از شعر نگفتن را حس نميكنيد؟
- همانطور كه گفتم شعرآفريني فرهنگ ميخواهد، تمرين و مطالعه ميخواهد تا كار شعر انجام گيرد و من زندگي متعهدانهاي كه برايم پيش آمد در عمل از شعر دورم كرد. اما بهدليل نوعي جهانبيني يا هستينگري يا هر اسمي كه برايش بگذاريم من راحت با آن كنار آمدم. يعني در كنارش قرار گرفتم.
دلايل انفعال ديگر شاعرانِ شعرِديگر چه بود؟
- خوب اين مسئله در دنيا و در ايران بهطوركلي بيسابقه نبوده است كه شاعر حس كرده انرژي كار شعرياش را در آن كمال مطلوبي كه در خودش ميديده در سنين پايين مصرف كرده است و ديگر ادامه نداده. من دقيقاً نميدانم دوستانم چه دلايلي داشتهاند ولي ممكن است همين چيزهايي باشد كه به آن اشاره كردم.
يعني شما دلايل اين انفعال و انزوا را صرفاً فردي و شخصي ميدانيد؟
- فردي؟ بله! هر انساني يك كسي است كه انديشهي خودش را نسبت به هستي دارد. نسبت به زندگي دارد و بههمين دليل هم ميشود بگوييم فردي. بله!
آقاي چالنگي در انتها، كسي هست كه توي اين جريانها شاعر نيرومندي بوده و به حساب نيامده؟ چيزي هست كه بايد گفته ميشده و به خفا رفته؟ چيزي هست كه بخواهيد بگوييد و هرگز از شما پرسيده نشده؟
- من خودم را عنصر اصلي جريان شعرِديگر نميدانم تا دربارهي چيزهايي كه اطرافش اتفاق افتاد نظر بدهم. اما ميدانم بچهها سعي داشتند، منصف باشند. براي هر كتابي ماهها وقت ميگذاشتند و میکوشیدند كه براي آن كاري كه به نظر خودشان داراي شخصيتي بود، فروگذار نكنند. اگر به همان كتاب اول شعرِديگریها نگاه كنيم ميبينيم كه انتخابها درست است و خيليها هستند كه براي بار اول در اين كتاب شعرشان چاپ شد و هيچ تعمدي توي اين گزينشها نبود. چون ذهنيت اصلي اين بود كه اگر كاري شاعرانه و در سطح با ارزشي است انتخاب شود كه فردا موردي براي انتقاد نباشد. البته من يك مورد را به خاطر ميآورم كه در گزينشي كه براي شعرِديگر ميشد شعر يك شاعري بود كه بچهها چند ماهي رويش نظر ميدادند و درنهايت هم قبولش نكردند ولي بعد مشخص شد كه اين آدم جزو شاعرهاي خوب است و همانموقع هم البته كارش در حدي بود كه جزو شعرِديگری ها انتخاب شود. هوشنگ آزاديور را ميگويم. كارهاي اخيري كه چاپ كرده كارهاي زيبا و با ارزشي هستند و خودش هم شعرشناس درجه يك و بالايي است. در پاسخ به بخش دوم سئوالتان هم مورد خاصي به نظرم نميآيد ولي هستند كساني كه با اين كه جزو بچههاي شعرِديگر محسوب نميشوند اما اخلاقشان این است، دنبال كاري هستند كه ارزش هنري داشته باشد و خيليهاشان در حواشي زندگي ميكنند.
به خاطر شركت در اين گفتوگو ممنون و قدردان شما هستم.
- بايد بگويم حرفهايي كه من زدم، هم از طرف بچههاي شعرِديگر و هم از طرف خوانندهاي كه جانسوزانه دنبال كار شعر است خيلي بهتر از اينها زده ميشد. نه فقط در تأييد اين كار، بلكه در كل كار شعرشناسي. من هم از شما ممنونم كه مرا مورد پرسش قرار داديد.