دست می بَرد درصدا
گذشتِ آن روز
که می مردم
دست می برد
درچینش لباس های کمد
دهانی که از پله های بیمارستان به بعد
بسته مانده بود.
آن سو
میزی که می توانست قایقی باشد
که پیشتر
مواج بود زمان
مواج بود صدا
مواج بود اعماق
دست بر شانه هایم و
هیچ سویی
بادبان را نمی لرزاند
پشت تمام خطوط
درتیررس نشانه ها
صدایی قطع...
وعطری به جز
سیگارهای پی درپی
درخاطرم نیست
قایقی کناره گرفته درکافه ای
نامه ای بلندمدت در دست
و زمان که هی تاریکتر می شود
درساختارِ عبورکرده از انگشتان
صدور چند شی
صدورچند حرف معمولی
به دهان های جعل شده
که زخم باز می کنند
چینش مدام روز در اشیا
چینش مدام فریاد درسکوت
ما که تمام دریچه هارا گشته بودیم
آن سوی دیوار
به جزقایقی
کناره نگرفته
که کاردیگری باجهان نیست
جزکندن از گوشه و کنارشهر
حفره های نمور
حفره های دور
دهان بستن به سایه های رونده
کلمات آغشته به خون
و باران
که چنگ می زند
برچینش چشم ها
که شیوع پیدا می کند
ندیدن
هزاران روز
هزاران نفر
ازیاد می روند.