-خواب نوزادی برابر چشمم
و ترس را
بر انگشتان مشت کردهی کوچکش مینوازم.
آواز پیرزنی از کنج گوشم
و سکوت را
بر حنجرهی بیپردهاش میزنم.
چه در جان من
این چنین بیصدا میشکند؟
تولد پروانهای مرده بر پیراهنم
و دستان من
که مادری کردن نمیداند.
-کودک من
پا به پاییز بگذار
اگرچه در لفاف برگها
به زیر پاهایم آرام گرفتهای
سر بر سپیدی زمستان بزن
که در بطالت بیرنگها محو شدهای
بگو بهاری که قرار بود بیاید و
نورستههایت را
بر خشکیدهی شیرهای سینهام روان کند
و تابستان را
بر پنجههای نارسات بریزان
که آفتاب
بر مزار ما مادرانه میتابد.
-کودک من
مرا به دنیا بیاور
که سالهاست در انتظارت مردهام.