در تراس ایستادهام
معلق در خلأ
زلزده به مشتم
که پر است از جنازه،
با مشتی پر از دانه
در حوالی آن شهر که تمام گلولهها سربی بود
شهری دیگر شدم
بازماندهی روز نکبت
که اگر جنگ چیز زیادی از من باقی میگذاشت
به خانه برمیگشتند
فوجْ فوجْ
پرندههای مفلوجْ،
من که خودم را ناتمام گذاشتهام
با سایهای اضافه کرده بر دیوارها
تا سهم بیشتری از
تنهایی را داشته باشم...