آفتاب نای بیدار شدن ندارد
شب
از پشت دیوارهای بلند
سرک میکشد
و خمیازه کنان
گم میشود در تاریکی روز
...
درختان در خوابی عمیق
فرورفتهاند
با ساقههای لاغر
و دستانی که از باغ بیبرگی
بر میگردند
...
خیال است
که زیر بارش بیامان تنهایی
هر شب خیس میشود
و خسوف ماه
تلألؤ ستارهها را میپوشاند
دنیا در بینهایت هیچ ضرب میشود
و حتی
اسرارآمیزترین رؤیاها هم
خوشبختی را هدیه نمیآوردند.
...
مزرعهی جهان
پر از ملخهای ویرانیست
و خاموشی نفسها
در آستانه اتفاق میافتد
خواب در مژه میشکند
و مرگ قدمزنان نزدیک میشود
...آفتاب وارث تاریکی
سهمگین بر زمین
فرود میآید
و روز دیوانهی نبودنت
به تیمارستان شب پناه میبرد
...
تو نیستی
و انگار سونامی سرطان
پای تمام تاریخ را
امضاء کرده باشد