به او که مرا به تئاتر میبرد. در به تاریکی رها میکند.
با چشمانی که تمامِ روز میچرند
ناز بنیاد
گمانه گمانه
میآمد
و ما
در پژواک گمراهیمان هر بار
گمِ او میشدیم.
سایهوار میگذشت و شایعه
در گوش میمانْد
که او
گذشته است آیا؟
در حال
خیس از موجِ پریشانی
حالیبهحالی میشدیم و
آماجِ هواخواهی
با چشمانی که روز را میچرند
ایستادهایم به تماشا
هم سو میبرند هم
وهمِ ندیدن را
چشم میکارند.
ناچار گمِ واژه میشویم
در پیچاپیچ گوش
میمانیم و دیگر
سیر میشویم از باقی روز