... تا اینکه از قضا زد و یک قهرمان رسید، آن بچه را دوباره به مادر سپرد، بعد...
لعنت! همیشه آخر هر قصهای مدام، دارم به روز گم شدنم فکر میکنم
از هر کسی سراغ خودم را گرفتهام، در چشمهای تکتکشان خیرهماندهام
دائم دچار بغض و دلشوره میشوم، وقتی به آن کسی که منم فکر میکنم
اسم مرا به هیچ زبانی نخواندهاند، شاید ضمیر مستتری بینشانهام
از دور تا به اسم خودم را صدا کنم، به شیوهی اداشدنم فکر میکنم
آن روزها میان تب بودن و نبود، ما روبهرو شدیم ولی روز جنگ بود
در من هنوز خاطرهها خوب زندهاند، به تکهتکههای تنم فکر میکنم
هر بار توی خاطر شهری خطور کن، گفتند هی بگرد و بگرد و عبور کن
آن وقت من به اینکه پس از سالها فقط، یک دورهگرد بیوطنم فکر میکنم
در چاهها رها شدم و پیرتر شدم، هر بار هم پسر شدم و هم پدر شدم
حالا برای دیدن یک لحظه از خودم، به معجزه، به پیرهنم فکر میکنم