به خود بیایی بیابی ناگاه
که این ساعتِ عمر را آن سوی پنجره زیستهای
آن ساعت که این سو، برصندلی نشستهای گریستهای
و بعد -هرچه به خود بیاورانی خود را- نیابی
در این میانه کجا بودهاي
آن سو؟ که پایاپای لیلی زیر تمام سپیدارهای خیابان آسودهای؟
اینسو؟ که سطرها را بر کاغذ ریختهای سرودهای؟
از درخت بگو
وقتی به تماشایش پشت پنجره بودی
چه بود که از منظره کم میشد و در تو میرویید؟
از درخت بگو
که با هزار آغوشِ گشاده اگر این سوی پنجره میرویید، مادرت بود
از درخت
که وقتی بر او نظر بیندازی کوه میشوی
او جنگل
که وقتی به او نگاه کنی جنگل میشوي
او درخت
که با او نگاه کردی و خود، درخت شده بودی
بگو آه، تا صدای ساز همسایه از سمتی اصفهانتر بوزد
از تنی که جامهدرآن داری دورت کند
عورَت کند
شورَت کند بپاشد به زندهرود
به آن مسیرِ مجللِ باریک که تنها اگر به شوری بیمنتها مزین شوی میتوانی غوطهورش باشی
آن رود که تشنهترت کند از نام آب، تَرَت کند
رود که سرشارت کند با نام آب، هارَت کند.
آه اگر همسایه دانسته بود گوشههای اتاق تو دلگیرتر از آنست که چارگاه بتازد...
آه اگر دانسته بودی کدام سمتِ پنجره گم شدهای
که از هیچ منظری بر منظره محیط نیستی.
گرمای آخر مرداد است و کودک همسایه و هقهق
روزهای آخر مرداد است و مرگ بر مصدق! که در این گرما، در این مصیبت عظما کجای دلم بگذارم نفت را؟!
مرداد است و انتظارِ خنکا از نیمهی شعبان میرود
تنها!
میان دهها پرنده که در منظرهاند
آوازِ یکی -فرود که میآید بر سیم لخت برق- به اصفهان سر میزند
میان پرندگانی که مهاجرِ آسمانند
یکی تنها بال میزند و به سمتی نمیرود
میان پرندگانی که میوههای سپیدارانِ مقابل میشوند
تنها اوست که با منظره، در مناظره است.
کدام سمتِ پنجره بودی که یکباره نیمی از سطرهات را برف پوشاند و نمییابی هرچه میجویی
که به باد_برفِ فنا میرود نیمی از آنچه میگویی
و تنها همین را میتوانی به یادت بیاورانی:
کاغذ مچاله کردی... سطرهای درهمدویده را دور انداختی
به صندلی برگشتی... نظر به مناظر سوت و کور انداختی:
به تاخت، بر سیمهای لخت برق، انگشتهای همسایه مضراب بود
راک میخواند مصدق، و در دستش چاهِ آب بود
در آغوش مادرانِ روییده کنار خیابان، دهها پرنده میوه دادند
تنها یکی برابرِ لیلی، هی مینشست هی میگریست
پَراپَرِ لیلی، هی میپرید هی برمیگشت و مینگریست
کودکِ همسایه گم بود و مهربان همسایهها صداش میزدند
غرقِ ترکهای رودی خشک بود و یکصدا صداش میزدند:
«هی کودک همسایه!
خودت یافته شو وگرنه دردت به جانِ شاعر!
هی کودک همسایه خودت خودت را بیابان وگرنه مرگ بر زنده باد مصدق...»