به پرهیز و دوری که میرسد
سرفه می کند گلویم
از خشک به حاشیههای پیدا
از بُعد دیگر حرف تا حوالی معنا
و جدا میشوم از خویش
میروم به خراب و کجا
به اینکه زهر حرفهایم را بگیرم در کام
خیس
و تلخ بنشینم زیر سایههای سرب آسمان
به دیر شدن و تأخیر
به پیر شدن و تأویل
به لذتِ بیدلیل وزن
به کوتاهی و سنگینی یک دست
وحرفهای درازی به لفّ و نشر مرتب
حرام است اما
حدسم درست بود
به سراغم نمیآید از تو شعر
سراغ از من نمیگیرد کسی
و از تو نمیکنم عبور
که ناگهان تمام زمستان
تکرار و تواتر میشود
لابهلای گیسهای به شب نشستهی تو
و یلدای بلند آویزان از صد سلسهشان
و شعر نمیگیرد و نمیشود
جز با پرواز بر شانهی چپ
و جَلد شدن پایانش بر دهان نیمه باز تو .
بخند ،
استعاره نیست
دستهایی که گِرد تنت جا ماندهاند
پرهیز و مجاز نیست
که یک شب بیمقدمه
راهیِ راهی شوی دور
و از ستارههای بیکار بگویی
بی اینکه بدانی دهان این روزهایم گرگ شده است بر گلوی تو
بخند
بی اینکه بدانی چند شب
تندیس برهنهای بودهام در کوچههای شهر
بخند
سرفه میکنم خشک
سرفه می کنم خون.