هربار که چشم باز میکنم
تکههای از دست رفتهات را
از لای زندگی
بیرون می کشم
میگذارم مقابلم
اما هیچچیز جز هیچچیز نمیبینم
هر قسمتی از تو
دود میشود
آرام و سبک به هوا میرود
تو تمام نمیشوی!
اما...
تو تمام نمیشوی!
کلمهای از تو در خونم جاریست
که رهایم نمیکند
که چسبیده است به صدایم
کلمهای که هر بار به خانه میآیم
نشسته است روی مبل
با چشمهای درشت و غمگین
زل میزند به من
که هرشب با هم زیر پتو
به آهستگی خفه میشویم
و صدایمان درنمیآید
کلمه ای که تنهاست
و در شلوغِ خیابان خودش را میچسباند
به سینهام
هربار
تکههای از دست رفتهات را
از لای زندگی بیرون میکشم
میگذارم مقابل چشمانم
هیچ چیز واقعی نیست
و این مرا به گریه میاندازد
دیگر از تو تا حالا نباید چیزی باقی مانده باشد
باد همهچیز را با خود برده است
و ما بیدلیل
خاطرات را دلداری میدهیم
بیدلیل عکسها را رنج میدهیم
بیدلیل ایستادهایم پای این درخت خشک
و مرگ را تماشا میکنیم
کلمهای از تو
مدام در خونم صدا میزند:
دست بردار
هرگز آدمهای آن طرف عکس
دیگر بازنخواهند گشت...!!