آن شب
شبِ سنگین و
شبِ سگی بود
ویترینها پر از اجساد و
شهر
پر از کمونیستهای سرگردان،
به شوخی گفتند
فصلِ بهار است
فصل نمک
در استخرِ شور.
ما خوابمان برد
شهر در ویرانی پژمرد و
بویِ صبحِ زود نمیآمد
تلفن زنگ زد
برق رفت
ماشینها آمدند
آدمها،آدمها،آدمها
یک ریز حرف میزدند
و هر کس از درمیآمد
در چشمهایم به مهربانی
نگاه میکرد.
جهانِ متعلق
به من کتمان میکرد
همهچیز مهیا بود
همهچیز به سرعت
از دلتنگی میگذشت
من از بعدازظهر
قدّم کوتاه شد
ساعتم را نگاه کردم
تلفن زنگ زد
من زنگ زدم
او
مغز مرغ سفارش داد
و ما میز را
با گریه
ترک کردیم.